میستری پینکرتون



مرد نقاب دار به طرف در رفت و دستش را بالا ارود. در بدون هیچ صدایی باز شد. او خطاب به پسر گفت:

_بهت بگم،دانش اموزای اونجا خیلی افاده این،فکر نکنم باهاشون کنار بیای.

پسر با بی حوصلگی گفت:

_تا حالا صدبار بهم اینو گفتی.

مرد نقاب دار پسر را به داخل خانه هل داد و پرسید:

_دستور العمل رو که یادت نرفته؟

پسر با سر جواب منفی داد. مرد لبخندی سرسری به او زد و در باران غیب شد. پسر اهی کشید و به طرف پذیرایی رفت. تلویزیون برفکی تنها منبع نور پذیرایی ببودفتاریکی دیگر اتاق ها و تلویزیون برفکی ماجرا را کمی ترسناک کرده بود. پسر دستش را به طرف تلویزیون برد و تمرکز کرد.انرژی از درون زمین به پاهای او جریان یافت و به طرف دستش رفت. انرژی را به طرف تلویزیون هدایت کرد و در داخل محفظه سکه ی ان برد. منتظر ماند تا انرژی به چیزی که میخواست برسد. سپس فرمان را زیر لب زمزمه کرد:

_بیارش.

فرمان را بارها و راها بر زبان زاند،این نوع جادو ها ظرافتی خاص نیاز داشتند. از دریچه ی سکه ی تلویزیون،حلقه ی انگشتری بالا امد که به زیبایی و با سنگ های بنفش رنگ اراسته شده بود. پسر انگشتر را ارام به طرف زمین هدایت کرد. سپس جلو رفت و ان را بر انگشت کرد.

وجودش از انرژی ای مورمور کننده لبریز شد. لب هایش را به بزرگترین جواهر چسباند و زمزمه کرد:

_فلورانس هریسون.

جواهر چشمکی زد و پسر ناپدید شد

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


خادم با ردای سیاهش به طرف در قطور رفت و سه بار در زد. صدای هیس هیس ماری از کنارش امد،توجهی نکرد. تاکنون بارها از کنار او رد شده بود. تنها اسم رمز را به زبان اورد. هیس هیس مار قطع شد. به یاد می اورد  زمانی  که هنوز تازه کار بود،چقدر از این مار میترسید،اما حالا میتوانست با یک حرکت اورا از بین ببرد. در باز شد.

با یک حرکت،نور جلوی او ظاهر شد و اورا به طرف تخت سلطنتی ای برد که پشتش به او بود. به محض اینکه نزدیکش شد، صدایی غرید:

_مگه نگفتم از افسون نور استفاده نکن؟ها؟

مرد لحظه ای ایستاد،سپس با یک حرکت نور را خاموش کرد،همه چیز در تاریکی فرو رفت. صدای زوزه ی گرگ ها و چشمانی درخشان از لای تاریکی به او خیره شدند. مرد مضطرب شد. صدای خندید:

_ایدن،تو که خیلی باهوش بودی. گشت و گذار با اون خونواده های کثافت خنگت کرده؟

_خیر قربان

دستش را بالا برد و ناگهان اتش از میان دستانش بیرون امد و اطرافش را در بر گرفت. صدا هومی به نشانه ی رضایت از خود در اورد. 

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


این اولین مطلب بلاگه. نمیدونم باید از چی حرف بزنم؟ معمولا تو مقدمه داستانا از چی میگن؟ از ویژگی های شخصیت اصلی؟ از ویژگی های داستان؟ خب به نظرم مورد اول داستان رو لوس میکنه و مورد دوم داستان رو لو میده. البته قرار نیست اینجا هیچ داستانی بزارم. امیدوارم ناامید نشین،همه ی داستان های من توی یه دفتر نوشته میشه. البته شاید یه تک و توک داستانم اینجا بزارم. جالب میشه.

میدونین؟ اصلا نمیدونم که کسی اینجارو میخونه یا نه؟ ولی سعی میکنم به چند نفر پیشنهاد خوندنشو بدم. نه اینکه با یه چاقو مجبورشون کنمwink.

این بلاگ قراره پر بشه از داستان های جالب. اگه میخواین بخونین و نمیخواین نخونین. هیچ اجباری در کار نیست.

ممنون برای اینکه منو همراهی میکنین.


ایدن در را باز کرد. در کوچکی را. معلوم بود سالهاست که به ان اتاق نیامده اند،چرا که همه جارا خاک گرفته بود. کمی جلوتر،در بزرگی قرار داشت که با ف،سنگ و ابسیدان ساخته شده بود. در حاشیه در را با انواع طلسم های باستانی جادو کرده بودند. ایدن بعضی از انها میشناخت و برخی را نه،ولی باورش نمیششد که روی چنین دری طلسم ضد پری بگذارند!

نزدیک در شد،به قدری که بتواند انرژی هارا با تمام سلول هایش حس کند. سپس طلسم نقره ای رنگ را بیرون اورد که با نشان های زودیاک تزیین شده بود. ان را جلو در گرفت،به طوری که بتواند از فضای خالی وسطش در را ببیند. روی فضای خالی ان تمرکز کرد. انرژی را از میان ان رد کرد،ناگهان تمام انرژی به جادوی بنفش رنگی تبدیل شد که تمام در را میگرفت. جادو،تمام طلسم های باستانی را غیرفعال کرد و در را به جلو هل داد. در با صدای بلندی روی زمین افتاد. ایدن طلسم را در کیفش گذاشت و وارد راهرو شد.

سالن پر از سلاح های دوره های اغازیین جادو بود،اولین چوبدستی،شمشیر های نور سپاه روشنایی،کتاب های جادوی باستانی. هرچه ایدن جلوتر میرفت چیز های وحشتناک تری میدید. اما باید به انها بی توجه میماند. 

بالاخره به اخر سالن رسییده بود. جلویش سکویی قرار داشت که نسبتا بلند بود و هیچ پله ای دیده نمیشد. ایدن تمرکز کرد و به هوا پرواز کرد،سپس روی سکو فرود امد. جلویش،میزی قرار داشت،که با نشان ماه تزیین شده بود و جنسش از کوارتز سیاه بود. ایدن خم شد و به چیزی که روی میز بود نگاه کرد. چشمی که از ابسیدان،کوارتز سیاه موربون، عقیق سیاه و ماسگراویت ساخته شده بود و تلفیق این سنگ های باعث میشد هاله ای بنفش_سیاه دور انها را بگیرد. دومین وسیله فراجادویی. چشم شب.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


دو پسر در تالار مبارزات،روبه روی هم ایستاده بودند. البته که اسم انجا "تالار مبارزازت"نبود،اسمش "اتاق تفریح و تمرین برای دانش اموزان سال دومی" بود،ولی به مرور فراموش شد.

جو،پسر سال چهارمی و پایه همه چیز،دستانش را در هوا برد و گفت:

_با شماره یک شروع کنید! سه.دو.یک.

سالن،از جرقه ها و پرتو های نور طلسم ها روشن شد. هردو پسر همزمان جاخالی میدادند،طلسم میفرستادند و طلسم هارا دفع میکردند.

پسری که در چپ سالن استاده بود،شروع به کری خواندن کرد:

_فقط همین رو بلدی؟(سرش را مید و طلسمی از بیخ گوشش رد میشود) مامان بزرگ من بهتر از تو طلسم میکنه!.

طلسمی به پایش خورد و اورا زمین زد. پسر دوم،از ان طرفسالن،با پوزخندی بر لب جلو امد و اماده شد که مبارزه را تمام کند. جرقه ای قرمز رنگ درخشید و پسر را روی زمین انداخت. پسر فریاد زد:

_صبر کن! تو جر زنی کردی !

_اره خب،بر خلاف بعضیا،بابا و مامان من بهم یاد دادن چجوری بجنگم.

ولی مال تو انگار ندادن،تعجبی نداره،اگه بلد بودن که مثل یه سوسک نمیمردن؟

خودش هم نفهمید چه شد،پسری که روی زمین هم بود نفهمید،تنها فهمید که تاریکی از انگشتان او بیرون امد و مقابل چشمان حیرت زده بقیه به او خورد.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


بادی شدید در پایگاه به وزش امد و شروع به جمع اوری گرد و خاک کرد. همه لحظه ای به هم نگاه کردند. 

گردو خاک امیخته با باد بالاخره در یک جا ثابت شد و شروع به چرخیدن کرد. از میان ان گردباد،مردی پدیدار شد.

واکنش جادوگران قابل پیش بینی بود. عده ای به زیر میز پناه بردند و عده ای نیروهای جادوییشان را فرا خواندند،ادام نیز یکی از انها بود.

دیوید ناگهان جلو رفت و گفت:

_همگی اروم باشین،این کاله.

مرد که به نظر میرسید کمی ازرده شده باشد گفت:

_استاد کال!

به هر حال،من برای چونه زدن با شما بچه پررو ها نیومدم اینجا،خبرای مهمی دارم. بالاخره میتونین بیاین بیرون.

جادوگران با صدای بلندی هورا کشیدند. حتی دیوید هم خوشحال به نظر می امد. مرد با ازردگی ادامه داد:

-تا امشب ساعت 3 وقت دارین خارج شین،وگرنه شماهم همراه پایگاه نابود میشین!

باد شدیدی به میان امد و مرد را غیب کرد.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


مرد نقاب دار به طرف در رفت و دستش را بالا ارود. در بدون هیچ صدایی باز شد. او خطاب به پسر گفت:

_بهت بگم،دانش اموزای اونجا خیلی افاده این،فکر نکنم باهاشون کنار بیای.

پسر با بی حوصلگی گفت:

_تا حالا صدبار بهم اینو گفتی.

مرد نقاب دار پسر را به داخل خانه هل داد و پرسید:

_دستور العمل رو که یادت نرفته؟

پسر با سر جواب منفی داد. مرد لبخندی سرسری به او زد و در باران غیب شد. پسر اهی کشید و به طرف پذیرایی رفت. تلویزیون برفکی تنها منبع نور پذیرایی ببودفتاریکی دیگر اتاق ها و تلویزیون برفکی ماجرا را کمی ترسناک کرده بود. پسر دستش را به طرف تلویزیون برد و تمرکز کرد.انرژی از درون زمین به پاهای او جریان یافت و به طرف دستش رفت. انرژی را به طرف تلویزیون هدایت کرد و در داخل محفظه سکه ی ان برد. منتظر ماند تا انرژی به چیزی که میخواست برسد. سپس فرمان را زیر لب زمزمه کرد:

_بیارش.

فرمان را بارها و راها بر زبان زاند،این نوع جادو ها ظرافتی خاص نیاز داشتند. از دریچه ی سکه ی تلویزیون،حلقه ی انگشتری بالا امد که به زیبایی و با سنگ های بنفش رنگ اراسته شده بود. پسر انگشتر را ارام به طرف زمین هدایت کرد. سپس جلو رفت و ان را بر انگشت کرد.

وجودش از انرژی ای مورمور کننده لبریز شد. لب هایش را به بزرگترین جواهر چسباند و زمزمه کرد:

_فلورانس هریسون.

جواهر چشمکی زد و پسر ناپدید شد

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


قایق با سرعت از گروهان تجسس و هیولای مرداب فاصله گرفت. شکستن طلسم شکن کاری نداشت. تنها باید کمی به قایق ضربه میزد تا طلسم شکن کنار برود،ماجرای هیولای مرداب هم به او زمان داده بود. به هرحال، مهم این بود که داشت به نقطه خروج نزدیک تر میشد.

نقطه ای خروج،ان طرف دریاچه و برروی زمین افتاده بود، یک حلقه ی جواهر نشان. ایدن وقتی به ان رسید باورش نمیشد که اینقدر خوش شانس است. اما این باورش تنها چند ثانیه به طول انجامید.

صدای زوزه گرگ از چند طرف شنیده شد. راستش اول یک زوزه بود،بعد زوزه های دیگر همراهی اش کردند. ایدن به اطراف نگاه کرد و نگاهش روی انعکاس ماه کامل روی دریاچه ثابت ماند:

_اوووه.

از گوشه و کنار درخت ها،تعدادی گرگ بیرون امدند و با چشمان زرد و درخشانشان به او خیره شده بودند. ایدن همان لحظه فهمید که توسط گرگینه های قدرتمندی محاصره شده. بلافاصله خم شد و حلقه را برداشت و ان را به انگشت کرد. گرگینه ها با سرعت به طرف او هجوم اوردند. ایدن در حالی چنگال انها در یک سانتی گونه اش بودفاسم رمز را گفت و ناپدید شد.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


روی کوه ایستاده بودند و نگاهشان را به گوشه ای دوخته بودند.

انها دوازده نفر بودند،ردای قرمز-سیاه رنگ و ماسک قرمز بالماسکه بدنشان را پوشانده بود. یکی شان گفت:

_احمق. همشون احمقن.

زمزمه ای در تایید این حرف بلند شد. همان صدا رو کرد به شخصی که جلوی همه استاده بود و گفت:

_کی باید حمله کنیم؟

مرد جواب اورا نداد. به جایش گفت:

_طلسم رو بخونین. (دستش را به طرف حنجره اش برد و جرقه ای کهربایی رنگ داخل ان رفت)

همه از او پیروی کرد،مرد دوباره شروع به صحبت کرد،صدایش به طور غیر عادی ای بم شده بود:

_چشم شب رو پیدا کنین و برگردین همینجا،هرکی کشته دادین بهتر.

سپس اشاره ای کرد و همه به طرف نقطه ای،پایین کوه،به پرواز در امدند.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


ادام در میان خرابه های خانه،روی مبل(یا چیزی که از مبل باقی مانده بود) نشسته بود و دست هایش را به حالت جادوگرواری به هم چسبانده بود. جلوی چشمانش،دیوید،روی زمین نشسته بود و مانند یک بچه ی خردسال پاهایش را بغل کرده بود. همه در اطراف او،دنبال زندگان و مردگان میگشتند. در میان خاکستر های لیوان های کاغذی و بوی بد دود. ادام نمیدانست بعد از میخواست چه کار کند. میدانست که هیچکس دیگر هم نمیداند.

پسر نوجوانی که ادام اورا از ماموریت میشناخت،با چشمان غمگینی تمام اجساد را یک جا جمع کرده بود. ادام نمیدانست که او میخواست چیکار کند. ولی انگار تمام زنده ها و زخمی ها داشتند به طرف او میرفتند. پسر با صدای بلند،خطاب به انها چیزی گفت که ادام نشنید. همه ی بچه ها به طرف دوست خود رفتند و جلویش ایستاند،صحنه ی عجیبی شده بود،مرگ و زندگی،مقابل یکدیگر. مفهوم واقعی اینه ی تضاد. همه ی کسانی که جلوی اجساد ایستاده بودند،دستانشان را به حالت باز بالا اوردند. بعد همه به یکباره دستانشان را،به ارامی پایین اوردند.خاک جلوی جسد به یکباره پایین امد و دقیقا به اندازه جسد شد.پسر نوجوان سری تکان داد و چیز دیگری گفت. همهفدست به کار شدند و اجساد را در فرورفتگی منظم گذاشتند،برخی با جادو و برخی نیز با دست،در حالی که اشکشان لباس خاکستر گرفته اجساد را تمیز میکرد. ادام همانگونه انهارا نگاه کرد. احساس ناراحتی امیخته به دلتنگی دلش را پر کرد. احساس عجیبی بود.

بعد از مراسم ختم نه چندان شکوهمند،پسر نوجوان رو به ادام کرد و طولی نکشید که همه به سوی او برگشتند. پسر پرسید:

_حالا میخوای چیکار کنیم؟

ادام با نگاهی به انها گفت:

_همونکاری که همیشه باید میکردیم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


در بزرگ و مهر و موم شده،باز شد و محکم روی زمین افتاد. تمام منبت کاری های روی در،خرد شدند و از بین رفتند. باری دیگر،زیبایی از بین رفت و تاریکی پلید جایش را گرفت.

به محض اینکه پایش را داخل مقبره گذاشت،انرژی ضعیف درون انجا را حس کرد. انرژی ای قدرتمند که برخلاف جادوی اهرام مصر،رفته رفته ضعیف شده بود. اگر دقت میکردی میتوانستی هاله ای گذرا از نور را هم ببینی که سریع ناپدید میشد. اما او وقت اینجور کارهارا نداشت. نگاهش سرتاسر دیواره ی اصلی مقبره چرخید. منبت کاری های زیبا و البته پر رمز و راز. جلو رفت و جلوی منبت کاری ها ایستاد.

منبت کاری ها از سمت چپ شروع میشد و به شکلی مارپیچ در می امد. به همین شکل،از بالا و پایین و راست هم منبت کاری شده بود. در اواسط دیوار،نقش پرمعنا تری به خود میگرفت:یک مار از سمت چپ،یک اسب تک شاخ از سمت راست،یک شیطان از طرف پایین و یک فرشته از طرف بالا. همه ی موجودات به وسط دیوار اشاره کرده بودند. وسط دیوار،دایره ای کاملا به اندازه کشیده شده بود. دور دایره،اشکالی مانند یک نقاب،یک شی کروی و . کشیده شده بود و وسط دایره،چیزی بود که هیچکس نمیتوانست ان را باور کند،نگاره ای کهن،از همان پیدایش  جادو. همان چیزی که یک انجمن سالها به ان کمک میکرد و انجمنی دیگر،سالها پی نابودی ان بود.

میتوانید حدس بزنید که چه شکلی در وسط دایره است؟

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


ادام ارام پنجره را باز کرد و داخل رفت،بعد به بقیه علامت داد. همه مانند او داخل امدند. ادام دست در کیفش کرد و چهار ماسک بالماسکه ی طلایی در اورد و به هریک از انها داد:

_بپوشینش. در ضمن،کسی طلسم تغییر صدا رو بلده؟.

استالینگز سری تکان داد و دستش را روی گلویش گذاشت. جرقه ی کهربایی رنگ به داخل گلویش رفت،سپس با صدای بمی گفت:

_هرکدوم بیاین اینجا و دست منو بگیرین.

دیوید جلو رفت و دست استالینگز را محکم گرفت. جرقه کهربایی طوری درخشید که انگار در حال رد شدن از زیر پوست انها بود،جرقه از دست دیوید به گلویش رفت و ناپدید شد. دو نفر باقیمانده هم اینکار را تکرار کردند.

استالینگز گفت:

_سه دقیقه وقت داریم،باید چیکار کنیم؟.

ادام در حالی که برق شریرانه ای در چشمانش میدرخشید گفت:

_من یه نقشه دارم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


مردان رداپوش نتوانستند از در بیایند،بنابراین دیوار را پایین اوردند. صدای انها از طبقه ی بالا می امد.

در حال بالا رفتن از پله ها بودند که چیزی مانند سایه از تاریکی گذشت. لحظه ای بعد پسری نوجوان جلو امد و تمام راه پله را پایین اورد. در حالی که مزه ی گچ و خاک را در دهانشان حس میکردند بلند شدند و سرفه و پرواز کنان به طبقه بالا رسیدند. دقیقا در همان لحظه که فکر میکردند چیزی نمیتواند از این بدتر شود،کل خانه منفجر شد.

عده ای نفهمیدند چه شد،اول صدا و بعد موج انفجار ان هارا از هر فکری به جز فرار کردن،رها کرد. تنها تعداد معدودی فرار کردند و بقیه زیر اوار باقی ماندند. از جمله رهبرشان.

تنها ساعتی بعد،عده ای با ردای قرمز رنگ،انجا امدند و جنازه هارا با خود بردند. در نتیجه پلیس از هیچ چیز خبردار نشد. خانواده مک گافین پنج ساعت بعد انجا ظاهر شدند و با زحمت فراوان خبرنگارها را از انجا دور کردند. سپس اقای مک گافین،پدر خانواده،جلویی در ورودی (سابق) خانه ایستاد و دستانش را بالا برد. هرچه گرد و خاک بود بلند شد و دور خرابه خانه پیچید،لحظه ای بعد،شبحی از خانه انجا حاضر بود. اقای مک گافین داخل رفت.

تا وقتی که لحظه ورود دخترش به دروازه مخفی ندید ارام نگرفت. او خطاب به همسرش گفت:

_اون پسر رو میشناسی؟

به شبح ادام اشاره کرد. همسرش با سر جواب منفی داد:

_نه،ولی میتونم پیداش کنم،دوستان زیادی توی دولت جادو دارم.

_خوبه،هویتش رو مشخص کن،منم با انجمن تماس میگیرم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


باران میبارید. مثل اکثر اوقات.

همه ی دانش اموزان مدرسه ی ل مجیو،در انتهای کتابخانه بودند. این تعداد دانش اموز برای فضای بزرگ انجا نیز زیاد به نظر میرسید. اما اینبار خبری از  شادی و مسخره بازی های درون کتابخانه نبود،مسخره بازی هایی که همیشه با پرتاب طلسم توسط کتابدار به پایان میرسید. این دفعه از ان شادی نشانه ای نبود،حتی کتابدار گرفته و ناراحت بود.

هر دانش اموز به عکس دوستش که با لبخند به دوربین خیره شده بود نگاه میکرد و ارام اشک میریخت. همه ی دانش اموزان در "همان روز" حداقل یکی از دوستانش را از دست داده بودند. بعضی تمام دوستانشان را.

ادام همان اطراف می پلکید و کتاب ها را بی هدف از قفسه هایشان در می اورد و به صفحاتشان خیره میشد،بدون اینکه چیزی از ان ها بفهمد. ترجیح میداد هرکاری بکند ولی به ان عکس نگاه نکند.

_پس اینجایی.

صدای الکس اورا از جا پراند. الکس با ردای خوش دوختش که نام خانوادگی اش روی ان دوخته شده بود به طرف ادام امد. حتی با اینکه بهترین دوستش را از دست داده بود،بازهم قوی به نظر می امد،این از ان ویژگی هایی بود که ادام تحسینشان میکرد.

الکس نگاه جدی اش را به او دوخت:

_باید یه چیزی بهت بگم

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


سلام به تمامی خوانندگان.

اخیرا بهم پیام داده شده که اگه میشه شخصیت های داستانتو بیشتر معرفی کن. میخواستم در جواب اون پیام بگم که بعد از تمام شدن کتاب اول(که الان فصل یازدهمه  و بیست فصل داره)،میرم سراغ یه داستان دیگه که به همین داستان مربوطه و به معرفی شخصیت های داستان میپردازه.

مرسی که این مطلب رو خوندین


پس از مدت ها راه رفتن،بالاخره به تمدن رسیدند. اصطلاحی که در اینجا معنی روستای کوچک و جم و جور را میدهد.

تا ان موقع خیلی خوب دوام اورده بودند،اما به قیافه ی همه شان میخورد که سه منطقه ی زمانی را با راه رفتن طی کردند. بین راه تقریبا بیست بار یا بیشتر به درون بوته های پر از خار پریده بودند تا راننده های ماشین انهارا نبینند.

همه شان با دیدن روستا،ترکیبی از ارامش و ترس را تجربه کردند. حتی ادام،با ان همه اختلالات پارانوییدی،لبخندی از سر ارامش زد. بعد به بقیه گفت:

_دنبالم بیاین.

استالینگز با شک به ادام نگاه کرد:

_مگه اونجا روستای مردم عادی نیست؟

ادام به پهنای صورتش خندید:

_فقط بهم اعتماد کنین.

بعد به طرف روستا رفت.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


موزه کالچر ارت،واقع در مسکو،از سکوت سیاه هم ساکت تر بود.

سه نفر،با رداهای قرمز رنگشان،از کنار نگهبان رد شدند. البته که نگهبان فقط نسیمی خنک را احساس کرد، نه سه جادوگر رداپوش که ماسک بالماسکه زده بودند. شخصی از میان انها بی سرو صدا،به راهروی نمایش جواهرات اشاره کرد.

وارد راهرو شدند.

گردنبند دیانا،الهه شب و شکار موجودات وحشی،با درخششی خیره کننده در انتهای راهرو،به انها خیره شده بود. هر سه جلو رفتند،چشمانشان از میان شکاف نقاب،با اکراه اعتراف میکردند که مجذوب این گردنبند شده اند. 

گردنبند دیانا،به غیر از تناسب بی نظیر در اجزایش،نوعی حس حیوانی در خود داشت،انگار خون تمام ان اژدها ها،مارهای غول پیکر،گرگینه ها و خون اشام ها بالاخره روی گردنبند تاثیر گذاشته بود. یکی از رداپوشان نقابدار،گردنبند را برداشت. سپس گفت:

_وقتی نداریم،حلقه هاتون رو بیارین بیرون.

هردو از دستور او اطاعت کردند،حلقه را روی لبانشان گذاشتند و زمزمه کردند.

اتفاقی نیفتاد.

صدایی مانند شکستن شیشه از بیرون امد،سکوت سیاه،بالاخره شکسته بود.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


سلام! 

اگه از بیکر استریت اومدی،کلمه ی مورد نظر hornه،توی نظرات بنویس تا تاییدش کنم،حتما منتظر پیام تایید باش چون معمای اخره،

اگه از قلعه ی میستری اومدی،از صفحه های قبل شروع کن تا به فصل اول برسید.

این پست طبق شرایط اپدیت میشه.


در دفتر باز شد و معاون داخل امد،مثل همیشه شیک پوش بود،ولی خستگی از چشمانش می بارید. او با صدای لرزانی رو به مرد پشت میز گفت:

_قربان،مدیریت شیاطین و گرگینه ها دعوت مون به جلسه ی همفکری رو رد کرده. پس مدیریت خون اشام ها و جادوگران ماه و نکرومانسر ها میمونن.

رییس با لحن بسیار تلخی گفت:

_خون اشام هارو ول کن،امکان نداره بیان،اونم بعد اون قضیه.جادوگران ماه هم که از قضا توسط حمله ی اژدها از بین رفتن.

_ولی قربان،نکرومانسر ها.

_اونارو ولشون کن،اخرین باری که دیدی به مدیریت خودشون احترام گذاشتن کی بود؟ ما تک و تنها موندیم

معاون،نگاهی به لیست پاره پوره اش انداخت:

_یه مدیریت دیگه هم هست.

_چی؟

_انجمن ناشناس.

(ادامه مطلب)

***

 

رییس مدیریت جادوگران و ساحره ها،موافقت خود را در زمینه گفتگو با نیروی سری ناشناس اعلام کرد.

رییس مدیریت جادوگران و ساحره ها،در دوشنبه ی جادو،با سر و رویی به هم ریخته به میان خبرنگاران رفت و به سوالات انان پاسخ داد.

همانطور که خبرنگاران حقیقت جوی ما در مقالات قبلی گفتند،هیچ یک از مدیران حلقه ی اتحاد و صلح جادویی،به درخواست او جواب مثبت نداده اند. این استیصال و ترس از نابودی به وسیله انجمن هولناک روزهایی به رنگ شب،اورا به اجبار به درخواست از انجمن بد نام و سری ناشناس رسانده.

_بسه بسه،دیگه نخون.

رییس به معاونش خیره شد و همزمان،دکمه های سر استینش را با یک افسون پیش و پا افتاده بست:

_قراره با سخنگوی ناشناس حرف بزنم یا با رییس کل؟

_به احتمال زیاد با رییس کل،درخواست دادن که بدون هیچ محافظی باهاتون ملاقات کنن.

_درخواستشون قبوله.

_ولی قربان.

_اه،پایپنز!یه بارم که توی عمرت شده شرایط رو بسنج! انجمن روزهایی به رنگ شب بیشتر اقلام فرا جادویی رو داره،هیچکدوم از مدیریت ها نمیخوان طرف ما باشن!احتمالا انجمن ناشناس تنها حامی ما باشه.

معاون به چشمان سبز رییس خیره شد. سپس سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.

***

_بچه ها!اینجارو نگاه کنین!

هل استالینگز از دور با تکه ای کاغذ پاره به طرفشان دوید. شرینفورد گفت:

_اون چیه دستت؟

استالینگز با خوشحالی گفت:

_تونستم یکی از رومه ای معمولی ادمارو روی رومه های خودمون تنظیم کنم.

شرینفورد سوتی از سر تحسین کشید و گفت:

_حالا چی پیدا کردی.؟

_رییس کل انجمن میخواد با رییس مدیریت جادوگرا مذاکره کنه.

ادام میج از پناهگاه چوبی بیرون پرید:

_چی؟!

_باور کن،اینجا نوشته.

رومه را روی میز چوبی گذاشت و همه به طرف ان حمله ور شدند.تا وقتی که تک تک جملات رومه را نخواندند،باورشان نشد:

_پس این یعنی؟

_یه جنگ در راهه.

آدام با قاطعیت تمام جواب داد،طوری که همه از ترس به خود پیچیدند. چند لحظه در سکوت سپری شد،سپس برلیان گفت:

_حالا باید چیکار کنیم؟

آدام دوباره با لحن تکراری و ترسناکش گفت:

_باید برگردیم پیش خانواده هامون.

_خانواده؟ منظورت اینه که؟

_آره،این تحقیقات تمومه،ما نمی‌تونیم به اقلام فراجادویی برسیم،اونا برشون داشتن،اون چند تایی رو هم که نتونستن بردارن اونقدر قدرتمندن که ما هم نتونیم

احساس عجیبی در میان بچه ها شکل گرفت،همان احساسی که به شدت سر یک موضوع توافق داشتند اما میخواستند طوری تظاهر کنند که مخالف آنند. چه عجیب شده بود. دیوید پرسید:

_اگه جنگ شد چی؟

_هیچی،میریم و میجنگیم.

همه سری تکان دادند. شرینفورد ناگهان پرسید:

_تو چیکار میکنی؟

آرامشی که در چشم ادام بود به یکباره از بین رفت:

_منظور؟

_خبتو که خانواده ای نداری

_اتفاقا دارم،میرم پیششون

دیوید با تعجب به او خیره شد،از همان شبی که ادام را به مدرسه آوردند و اولین بار همدیگر را دیدند،میدانست که خانواده ای ندارد. ادام گفت:

_یه خط امن پیدا کردم به انجمن ناشناس،میتونین بهشون نامه بفرستین.

سپس به آتش سرخ رنگ اشاره کرد. همه به طرف آن رفنند،به غیر از دیوید،او ارام و با احتیاط پیش ادام رفت،انگار که به سراغ ببری در قفس میرود. سپس پرسید:

_آدام،چیزی هست که بخوای درباره اش باهام حرف بزنی؟

_نه.

این اقدام سریع و سرد آدام،اورا بیشتر مشکوک کرد. ادام در حالی که بند کیف قدیمی اش را بلند میکرد و کتش را میپوشید،گفت:

_امیدوارم که توی جنگ همدیگه رو ببینیم،دیو.

با او دست داد و بعد به ارامی از میان آنها رفت. برلیان که به رد پاهای ادام روی شن ساحل نگاه میکرد از دیوید پرسید:

_میدونی که میخوای چیکار کنه؟

_نه،نمیدونم،ولی امیدوارم خودش بدونه.

***

جلوی ساختمان دولتی بزرگی که در مرکز شهر نیویورک قرار داشت،نیمکتی بود و نیمکت الان،با دختری بزرگسال و کیف بزرگ‌ترش پر شده بود. او به ساختمان خیره شده بود،انگار تنها او می‌دانست که این سازمان،در واقع مقر اصلی سازمان رازداری ایالات متحده، و هم اکنون میزبان دو نفر از روسای تاثیر گذار دنیای جادویی بود. 

کمی روی نیمکت جا به جا شد و باعث شد زخم تازه ای که ترمیم کرده بود،تیر بکشد. او با اخم به لباس سفیدش نگاه کرد،لکه ی قرمزی روی آن به چشم میخورد.

_لعنت بهت.

از جایش بلند شد و کیفش را برداشت. درحالی که با دستش رگه های نور سبز رنگ و شفابخشی به وجود می آورد به طرف ساختمان دولتی رفت. جادوگر سالخورده ای که مردم عادی اورا به نام محافظ میشناختند،به او اخم کرد. او لبخندی زد،انگار که درد زخم و اخم مرد اصلا برایش ناخوشایند نبودند. او کاغذی به مرد داد:

_مامور کاترین،با کد ۱۲۹۸۰،این کاغذ رو باید بدین به یه پسر قد بلند با چشمای بنفش و یه اخم همیشگی روی صورتش. اوکیه؟

مرد سرش را تکان داد و کاغذ در جیب او از نظر پنهان شد. دختر در حالی که دندان هایش را از شدت درد و استرس،برهم می‌فشرد دور شد. شاید مرد نمی‌دانست او کیست،البته اگر هم به او میگفت،مگر باور میکرد؟

 

(To my best friends)


موزه کالچر ارت،واقع در مسکو،از سکوت سیاه هم ساکت تر بود.

سه نفر،با رداهای قرمز رنگشان،از کنار نگهبان رد شدند. البته که نگهبان فقط نسیمی خنک را احساس کرد، نه سه جادوگر رداپوش که ماسک بالماسکه زده بودند. شخصی از میان انها بی سرو صدا،به راهروی نمایش جواهرات اشاره کرد.

وارد راهرو شدند.

گردنبند دیانا،الهه شب و شکار موجودات وحشی،با درخششی خیره کننده در انتهای راهرو،به انها خیره شده بود. هر سه جلو رفتند،چشمانشان از میان شکاف نقاب،با اکراه اعتراف میکردند که مجذوب این گردنبند شده اند. 

گردنبند دیانا،به غیر از تناسب بی نظیر در اجزایش،نوعی حس حیوانی در خود داشت،انگار خون تمام ان اژدها ها،مارهای غول پیکر،گرگینه ها و خون اشام ها بالاخره روی گردنبند تاثیر گذاشته بود. یکی از رداپوشان نقابدار،گردنبند را برداشت. سپس گفت:

_وقتی نداریم،حلقه هاتون رو بیارین بیرون.

هردو از دستور او اطاعت کردند،حلقه را روی لبانشان گذاشتند و زمزمه کردند.

اتفاقی نیفتاد.

صدایی مانند شکستن شیشه از بیرون امد،سکوت سیاه،بالاخره شکسته بود.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


پس از مدت ها راه رفتن،بالاخره به تمدن رسیدند. اصطلاحی که در اینجا معنی روستای کوچک و جم و جور را میدهد.

تا ان موقع خیلی خوب دوام اورده بودند،اما به قیافه ی همه شان میخورد که سه منطقه ی زمانی را با راه رفتن طی کردند. بین راه تقریبا بیست بار یا بیشتر به درون بوته های پر از خار پریده بودند تا راننده های ماشین انهارا نبینند.

همه شان با دیدن روستا،ترکیبی از ارامش و ترس را تجربه کردند. حتی ادام،با ان همه اختلالات پارانوییدی،لبخندی از سر ارامش زد. بعد به بقیه گفت:

_دنبالم بیاین.

استالینگز با شک به ادام نگاه کرد:

_مگه اونجا روستای مردم عادی نیست؟

ادام به پهنای صورتش خندید:

_فقط بهم اعتماد کنین.

بعد به طرف روستا رفت.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


باران میبارید. مثل اکثر اوقات.

همه ی دانش اموزان مدرسه ی ل مجیو،در انتهای کتابخانه بودند. این تعداد دانش اموز برای فضای بزرگ انجا نیز زیاد به نظر میرسید. اما اینبار خبری از  شادی و مسخره بازی های درون کتابخانه نبود،مسخره بازی هایی که همیشه با پرتاب طلسم توسط کتابدار به پایان میرسید. این دفعه از ان شادی نشانه ای نبود،حتی کتابدار گرفته و ناراحت بود.

هر دانش اموز به عکس دوستش که با لبخند به دوربین خیره شده بود نگاه میکرد و ارام اشک میریخت. همه ی دانش اموزان در "همان روز" حداقل یکی از دوستانش را از دست داده بودند. بعضی تمام دوستانشان را.

ادام همان اطراف می پلکید و کتاب ها را بی هدف از قفسه هایشان در می اورد و به صفحاتشان خیره میشد،بدون اینکه چیزی از ان ها بفهمد. ترجیح میداد هرکاری بکند ولی به ان عکس نگاه نکند.

_پس اینجایی.

صدای الکس اورا از جا پراند. الکس با ردای خوش دوختش که نام خانوادگی اش روی ان دوخته شده بود به طرف ادام امد. حتی با اینکه بهترین دوستش را از دست داده بود،بازهم قوی به نظر می امد،این از ان ویژگی هایی بود که ادام تحسینشان میکرد.

الکس نگاه جدی اش را به او دوخت:

_باید یه چیزی بهت بگم

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


مردان رداپوش نتوانستند از در بیایند،بنابراین دیوار را پایین اوردند. صدای انها از طبقه ی بالا می امد.

در حال بالا رفتن از پله ها بودند که چیزی مانند سایه از تاریکی گذشت. لحظه ای بعد پسری نوجوان جلو امد و تمام راه پله را پایین اورد. در حالی که مزه ی گچ و خاک را در دهانشان حس میکردند بلند شدند و سرفه و پرواز کنان به طبقه بالا رسیدند. دقیقا در همان لحظه که فکر میکردند چیزی نمیتواند از این بدتر شود،کل خانه منفجر شد.

عده ای نفهمیدند چه شد،اول صدا و بعد موج انفجار ان هارا از هر فکری به جز فرار کردن،رها کرد. تنها تعداد معدودی فرار کردند و بقیه زیر اوار باقی ماندند. از جمله رهبرشان.

تنها ساعتی بعد،عده ای با ردای قرمز رنگ،انجا امدند و جنازه هارا با خود بردند. در نتیجه پلیس از هیچ چیز خبردار نشد. خانواده مک گافین پنج ساعت بعد انجا ظاهر شدند و با زحمت فراوان خبرنگارها را از انجا دور کردند. سپس اقای مک گافین،پدر خانواده،جلویی در ورودی (سابق) خانه ایستاد و دستانش را بالا برد. هرچه گرد و خاک بود بلند شد و دور خرابه خانه پیچید،لحظه ای بعد،شبحی از خانه انجا حاضر بود. اقای مک گافین داخل رفت.

تا وقتی که لحظه ورود دخترش به دروازه مخفی ندید ارام نگرفت. او خطاب به همسرش گفت:

_اون پسر رو میشناسی؟

به شبح ادام اشاره کرد. همسرش با سر جواب منفی داد:

_نه،ولی میتونم پیداش کنم،دوستان زیادی توی دولت جادو دارم.

_خوبه،هویتش رو مشخص کن،منم با انجمن تماس میگیرم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


ادام ارام پنجره را باز کرد و داخل رفت،بعد به بقیه علامت داد. همه مانند او داخل امدند. ادام دست در کیفش کرد و چهار ماسک بالماسکه ی طلایی در اورد و به هریک از انها داد:

_بپوشینش. در ضمن،کسی طلسم تغییر صدا رو بلده؟.

استالینگز سری تکان داد و دستش را روی گلویش گذاشت. جرقه ی کهربایی رنگ به داخل گلویش رفت،سپس با صدای بمی گفت:

_هرکدوم بیاین اینجا و دست منو بگیرین.

دیوید جلو رفت و دست استالینگز را محکم گرفت. جرقه کهربایی طوری درخشید که انگار در حال رد شدن از زیر پوست انها بود،جرقه از دست دیوید به گلویش رفت و ناپدید شد. دو نفر باقیمانده هم اینکار را تکرار کردند.

استالینگز گفت:

_سه دقیقه وقت داریم،باید چیکار کنیم؟.

ادام در حالی که برق شریرانه ای در چشمانش میدرخشید گفت:

_من یه نقشه دارم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


در بزرگ و مهر و موم شده،باز شد و محکم روی زمین افتاد. تمام منبت کاری های روی در،خرد شدند و از بین رفتند. باری دیگر،زیبایی از بین رفت و تاریکی پلید جایش را گرفت.

به محض اینکه پایش را داخل مقبره گذاشت،انرژی ضعیف درون انجا را حس کرد. انرژی ای قدرتمند که برخلاف جادوی اهرام مصر،رفته رفته ضعیف شده بود. اگر دقت میکردی میتوانستی هاله ای گذرا از نور را هم ببینی که سریع ناپدید میشد. اما او وقت اینجور کارهارا نداشت. نگاهش سرتاسر دیواره ی اصلی مقبره چرخید. منبت کاری های زیبا و البته پر رمز و راز. جلو رفت و جلوی منبت کاری ها ایستاد.

منبت کاری ها از سمت چپ شروع میشد و به شکلی مارپیچ در می امد. به همین شکل،از بالا و پایین و راست هم منبت کاری شده بود. در اواسط دیوار،نقش پرمعنا تری به خود میگرفت:یک مار از سمت چپ،یک اسب تک شاخ از سمت راست،یک شیطان از طرف پایین و یک فرشته از طرف بالا. همه ی موجودات به وسط دیوار اشاره کرده بودند. وسط دیوار،دایره ای کاملا به اندازه کشیده شده بود. دور دایره،اشکالی مانند یک نقاب،یک شی کروی و . کشیده شده بود و وسط دایره،چیزی بود که هیچکس نمیتوانست ان را باور کند،نگاره ای کهن،از همان پیدایش  جادو. همان چیزی که یک انجمن سالها به ان کمک میکرد و انجمنی دیگر،سالها پی نابودی ان بود.

میتوانید حدس بزنید که چه شکلی در وسط دایره است؟

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


مرد قد بلند در بزرگ را به کمک جادو بست،عده ای رداپوش بلافاصله زانو زدند. مرد قد بلند از نزدیک ترین انها پرسید:

_اون ورودی گروه واریورز آف هل،اینجاست؟

رداپوش می‌دانست که جواب اورا خوشحال نخواهد کرد. او با صدای زیری گفت:

_قربان،بهمون اطلاع دادن که.

_بلند تر حرف بزن!

نعره ی مرد قدبلند همه را از جا درامد. مرد با صدایی لرزان گفت:

_قربان،گروه واریورز بهمون اطلاع دادن که.اطلاع دادن که اون فرار کرده.

مرد قدبلند، اول با ناباوری به او خیره شد،سپس دهانش را باز کرد تا فریاد بزند،ولی صدای محکمی اورا از جا درامد. در بزرگ و سنگی،به پشت روی زمین افتاد و شخصی از روی در رد شد. نور ماه روی ردایش منعکس شد.

_گابریل،فریاد زدن چیزی رو درست نمیکنه،لطفا همه این رداپوشان عزیز رو ببر برای یه تنبیه کوچیک،خودت هم برو دنبال اون ورودی. ممنونم.

سپس داخل رفت و سکوتی ناگسستنی را پشت خود بر جای گذاشت.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


مرد قد بلند در بزرگ را به کمک جادو بست،عده ای رداپوش بلافاصله زانو زدند. مرد قد بلند از نزدیک ترین انها پرسید:

_اون ورودی گروه واریورز آف هل،اینجاست؟

رداپوش می‌دانست که جواب اورا خوشحال نخواهد کرد. او با صدای زیری گفت:

_قربان،بهمون اطلاع دادن که.

_بلند تر حرف بزن!

نعره ی مرد قدبلند همه را از جا پراند. مرد با صدایی لرزان گفت:

_قربان،گروه واریورز بهمون اطلاع دادن که.اطلاع دادن که اون فرار کرده.

مرد قدبلند، اول با ناباوری به او خیره شد،سپس دهانش را باز کرد تا فریاد بزند،ولی صدای محکمی اورا از جا درامد. در بزرگ و سنگی،به پشت روی زمین افتاد و شخصی از روی در رد شد. نور ماه روی ردایش منعکس شد.

_گابریل،فریاد زدن چیزی رو درست نمیکنه،لطفا همه این رداپوشان عزیز رو ببر برای یه تنبیه کوچیک،خودت هم برو دنبال اون ورودی. ممنونم.

سپس داخل رفت و سکوتی ناگسستنی را پشت خود بر جای گذاشت.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها