ادام در میان خرابه های خانه،روی مبل(یا چیزی که از مبل باقی مانده بود) نشسته بود و دست هایش را به حالت جادوگرواری به هم چسبانده بود. جلوی چشمانش،دیوید،روی زمین نشسته بود و مانند یک بچه ی خردسال پاهایش را بغل کرده بود. همه در اطراف او،دنبال زندگان و مردگان میگشتند. در میان خاکستر های لیوان های کاغذی و بوی بد دود. ادام نمیدانست بعد از میخواست چه کار کند. میدانست که هیچکس دیگر هم نمیداند.

پسر نوجوانی که ادام اورا از ماموریت میشناخت،با چشمان غمگینی تمام اجساد را یک جا جمع کرده بود. ادام نمیدانست که او میخواست چیکار کند. ولی انگار تمام زنده ها و زخمی ها داشتند به طرف او میرفتند. پسر با صدای بلند،خطاب به انها چیزی گفت که ادام نشنید. همه ی بچه ها به طرف دوست خود رفتند و جلویش ایستاند،صحنه ی عجیبی شده بود،مرگ و زندگی،مقابل یکدیگر. مفهوم واقعی اینه ی تضاد. همه ی کسانی که جلوی اجساد ایستاده بودند،دستانشان را به حالت باز بالا اوردند. بعد همه به یکباره دستانشان را،به ارامی پایین اوردند.خاک جلوی جسد به یکباره پایین امد و دقیقا به اندازه جسد شد.پسر نوجوان سری تکان داد و چیز دیگری گفت. همهفدست به کار شدند و اجساد را در فرورفتگی منظم گذاشتند،برخی با جادو و برخی نیز با دست،در حالی که اشکشان لباس خاکستر گرفته اجساد را تمیز میکرد. ادام همانگونه انهارا نگاه کرد. احساس ناراحتی امیخته به دلتنگی دلش را پر کرد. احساس عجیبی بود.

بعد از مراسم ختم نه چندان شکوهمند،پسر نوجوان رو به ادام کرد و طولی نکشید که همه به سوی او برگشتند. پسر پرسید:

_حالا میخوای چیکار کنیم؟

ادام با نگاهی به انها گفت:

_همونکاری که همیشه باید میکردیم.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها