موزه کالچر ارت،واقع در مسکو،از سکوت سیاه هم ساکت تر بود.

سه نفر،با رداهای قرمز رنگشان،از کنار نگهبان رد شدند. البته که نگهبان فقط نسیمی خنک را احساس کرد، نه سه جادوگر رداپوش که ماسک بالماسکه زده بودند. شخصی از میان انها بی سرو صدا،به راهروی نمایش جواهرات اشاره کرد.

وارد راهرو شدند.

گردنبند دیانا،الهه شب و شکار موجودات وحشی،با درخششی خیره کننده در انتهای راهرو،به انها خیره شده بود. هر سه جلو رفتند،چشمانشان از میان شکاف نقاب،با اکراه اعتراف میکردند که مجذوب این گردنبند شده اند. 

گردنبند دیانا،به غیر از تناسب بی نظیر در اجزایش،نوعی حس حیوانی در خود داشت،انگار خون تمام ان اژدها ها،مارهای غول پیکر،گرگینه ها و خون اشام ها بالاخره روی گردنبند تاثیر گذاشته بود. یکی از رداپوشان نقابدار،گردنبند را برداشت. سپس گفت:

_وقتی نداریم،حلقه هاتون رو بیارین بیرون.

هردو از دستور او اطاعت کردند،حلقه را روی لبانشان گذاشتند و زمزمه کردند.

اتفاقی نیفتاد.

صدایی مانند شکستن شیشه از بیرون امد،سکوت سیاه،بالاخره شکسته بود.

(ادامه مطلب)

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها